| |
به نام خدا
گاهی آسمان نهالی پر از نارنج می شود تا دست می بری تیک تاکی تاک تیکی از جا می پراندت رشته های نارنجی تنت، در هم پیچ می خورند اما، یک فنجان چای کافی ست تا دوباره سبز شوم!
همیشه اینجا آسمان آبی ست کافی ست دل بدهی تا آبی شوم!
گاهی مرگ روی پرده می رود چشمهای طاقتت گرد می شوند قبله ات را به سوی شرق می چرخانی گونه هایت زرد چشمهایت سرخ می شوند اما بنفشه ای آرامت می کند فارغ از بی فروغی دنیا سوار بر گهواره ای، تمامی رودها را تا نیلی نیل سفر می کنی ! نیلی می شوم! پس چرا پدر مرا مینیاتور می خواند مادر ساحره صدایم می کند؟ مگر نه اینکه یک روز بارانی ذره ای مربای رنگین کمان در دهانم گذاشت! حالا چرا ، سرمه بر چشمم می کشد و مدام می ترسد از اینکه گاهی رنگ عوض می کنم!
| |
| |
|